زمستان خدا را میتوان عمری تحمل کرد
ولی سرمای انسان ها
مرا از پای می اندازد
تو به اندازه تنهایی من زیبایی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
هیچ گاه
برای دیدارت
زمان تعیین نمیکنم
شاید ساعت حسادت کند و خواب بماند
همچون مسافری
از پس سال های دور ، پشت در خیالت مانده ام
یک شب مرا مهمان خواب و خیالت نمیکنی
آدم ها همدیگر را پیدا میکنند
از فاصله های خیلی دور
از ته نسبت های نداشته
انگار جایی نوشته بود که اینها
باید کنار هم باشند